کد مطلب:162578 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:283

پیکار حسین
ای ماه،

ای ماه بی شكیب،

امشب بیا تا من و تو، گفت و گو كنیم.

ده روز پیش، دیدم از آن گوشه سر زدی.

آن روز،

در انتهای غروب، زار و ناتوان،

از رنگ سرخ شفق، شرمگین شدی.

ده شب گذشته از آن روز،

اما هنوز مضطرب و سرشكسته ای.

آن روز، خون شفق، پیغام مرگ داشت.

این اضطراب تو، آیا پیغام دیگری است؟

ای ماه،

گویا از انتهای چشم سیاهت، اشك سفید می جوشد.

ای ماه، با من سخن بگو.

آیا، این اشك هم پیغام دیگری است؟


با من بگو از آنچه در آن روز دیده ای.

روزی كه دست شفق بر تو خون كشید.

روزی كه پشت تو هم چون كمان خمید.

روزی كه از سیاهی چشم بزرگ تو، یك قطره اشك ریخت.

ای ماه،

ای ماه بی شكیب،

گر چه زبان تو در انتهای حنجره است، تاب خورده است.

لیكن پیداست در عمق چشم تو، سری نهفته است.

من، در میان مردمك چشم تار تو،

می بینم آن چه را كه زبان تو، لال از اوست.

من از نگاه خسته ی تو، می خوانم آن سر نهفته را.

گر چه نگاه چشم تو، تار و شكسته است.

ای ماه،

از نگاه تو پیداست.

خون عبیط.

با نعش های شهادت.

با خیمه های به آتش كشیده ی مبهوت.

ای ماه،

در نگاه تو پیداست،

اندوه مبهم آوارگان مرگ،

با غربت مسلم آن كاروان خون،


در وسعت مكدر آن دشت سوگوار.

ای ماه،

در نگاه تو پیداست،

اشك فرات،

و چشمهای پر از حرف!

با نیزه های پر از بار.

ای ماه،

اینها در انتهای چشم تو پیداست.

بیخود نكوش تا پلك های سنگی خود را

بر روی چشم هات بغلطانی.

من، در میان مردمك چشم تار تو،

می بینم آن چه زبان تو، لال از اوست.

من در میان آینه ی چشم های تو، می خوانم.

راز شفق

راز اضطراب

راز یك قطره اشك را...

محرم 93